پیشرفت های روزافزون انسان درعصرمدرن چنان اغواگر بود که حتی هنرمندان را در سرخوشی غرق کرد. منیّت انسان مدرن بر پایه باورهای پسااومانیستی تا آنجا پیش رفت که ساختار اجتماع و فرهنگ نوین بر حول مرکز علم و نخبگان مدرن استوار شد. توده ها نیروهای منفعلی تلقی می شدند که موظف به تبعیت ازنخبگان حوزه های مستقل دانش وفرهنگ بودند. دراین راستا هنرتمامی پیوندهای خود با محیط پیرامونش را گسست و درمسیرفرمالیسم صرف پیش رفت. دیگر هنرمندان به مسائل و روایات همه فهم یا واقعیات اجتماعی نمی پرداختند. اکنون واقعیات درونی و نادیدنی در مرکز توجه قرار داشتند و به این ترتیب هنرهای تجسمی در مسیر ارتقای فرم و انتزاع پیش رفتند. اما جدایی حوزه های نخبگی مدرن ازامر اجتماعی تنها تا زمانی گسترش یافت که پسامدهای تمدن مدرن مردم را بدان بدبین نکرده بود وعلیه آن نشورانده بود. پس از آن حوزه های تولید فرهنگی آکنده از رویکردهایی شد که بشریت ومدرنیسم او را به نقد می کشیدند. این رویکردهای انتقادی رفته رفته بدل به جریان اصلی شده و بر پایه پیام های جهانیشان مرزهای بین ملل را درنوردیدند. جهانی شدن درهنرمعنایی وسیع و مهم یافت و بدل به میلی شد که ارضای آن پیامدهای خوب و بد بسیاری را برای هنرمعاصر به ارمغان آورد.